مرد و مهتاب

مهدي سرتيپي
mehdisartipi@yahoo.com



مرد ومهتاب

«چند تار مو هميشه روي يكي از چشمان‌اش را مي‌پوشاند يكي از گونه‌هاش كمي برجسته‌تر بود و آن چشم ديگراش مي‌پريد، گاهي نه مداوم. نگاه كه مي‌كرد گردن‌اش كمي به راست خم مي‌شد و شانه چپ‌اش را بالا مي‌انداخت.قوز پشت‌اش انحناي كمر را تشديد مي‌كرد و نور كه از پشت مي‌تابيد ميان موهاي آشفته وبلنداش گير مي‌افتاد. وقتي راه مي‌رفت دست ها را معمولا پايين نگه‌نمي‌داشت يكي را اندكي خم مي‌كرد و به راست مي‌تاباند،از كتف حركت‌اش مي‌داد آن يكي نيز به همين نحو حركت مي‌كرد اما نه هماهنگ.»
دفترچه را نظافت‌چي آورد گفت زير تخت مهتاب بوده،اما من كه بعد از رفتن‌اش اتاق را گشتم، به خصوص يادم هست كه زير تخت را هم نگاهي انداختم. جلداش كمي كهنه وكثيف بود، نوشته‌ها كج ومعوج بودند اما پيدا بود تلاش شده مرتب نوشته شوند، بد خط بودند و تمييز. صفحه‌ها مچاله بودند انگار نوزادي ورق زده باشدشان.
«اول بار صداي‌اش را شنيدم يا بهتر بگويم صداي پاي‌اش را، دو تقه‌ي پشت هم ومكثي كوتاه، و مدام تكرار همين كه دور ونزديك مي‌شد در سكوت شب. يا گاهي كه با زمزمه‌اي همراه‌اش مي‌كرد.»
خيلي پيش از اين چنين صدايي را شنيده‌‌ام يا اينكه از روي عادت فراموش‌اش كرده‌ام اما مطمين هستم كه لااقل هفته‌اي هست به گوش‌ام نخورده.
«امروز در راهرو ديدم‌اش از صداي پاها مي‌شناسم‌اش سرش را پايين انداخت مي‌خواست متوجه نگاه‌‌اش نشوم يا اينكه بي‌ تفاوت جلوه كند نزديك كه آمد صداي گام‌هايش عوض شد؛ يك تقه، دو تقه‌ي پشت هم، مكثي كوتاه و ضربه‌اي ديگر و ايستاد درست رو به روي من آن طرف راهرو دست را حايل بدن‌اش با ديوار كرد. نگاه‌اش كردم در واقع به او زل‌زدم پيدا بود كه سنگيني نگاه‌ام را حس مي‌كرد. سرش مي‌جنبيد،به بالا و پايين، دست‌اش كنار بدن لق‌مي‌خورد چند نفس منقطع ونامنظم واز پي‌اش سرفه‌اي و راه افتاد با همان گام هاي بي‌ترتيب.»
بين هر چند صفحه از نوشته‌ها صفحه‌ هايي خالي بود جاهايي سطري نوشته‌شده و باز خط خورده، به نحوي كه خواندن‌اش غير‌ممكن شود. نوشته‌ها تا اواسط دفترچه ادامه دارند و بعد انگار رها شده باشند. باقي دفترچه خالي بود.
«پشت ميز نشسته بودم كه صدا را شنيدم سربرگرداندم صدا لحظه‌اي قطع شد. به يكباره در درگاه ظاهر شد نگاهي به داخل انداخت به من، به طرف من، نگاه‌اش به نگاه‌ام نبود، فقط به سمت من بود و محو بود. برخاستم به طرف اش حركت كردم...كه رفت.»
مهتاب خوب نمي‌ديد تنها از فاصله‌اي نزديك اشيا را تشخيص مي‌داد با اين همه بعيد بود ظرفي را بشكند يا اتاق‌اش به‌هم‌ريخته باشد يا حتا هنگام راه رفتن سكندري بخورد. يك عينك ته‌استكاني داشت كه فقط وقتي مطالعه مي‌كرد به چشم مي‌زد اگر دم غروب يا هر وقت كه راهرو كمي تاريك بود ناچار مي‌شد دستشويي برود به اطراف دست مي‌ساييد.
«چند روزي است صداي‌اش نمي‌آيد اتاق‌اش را نمي‌دانم اگر از پله‌ها بالا مي‌رفت صداي پاي‌اش را مي‌شنيدم و چون صدا معمولا ضعيف است و بعد اوج مي‌گيرد و دوباره محو مي‌شود بايد جايي انتهاي راهرو باشد. بعد از ظهر كه گرما حوصله‌اي براي قدم زدن در محوطه و يا حتا بيدار ماندن نمي‌گذارد به دنبال‌اش مي‌روم. اتاق اول دو پير زن هستند، خوابيده‌اند يا مرده.... اتاق بعدي خالي است، تخت هم ندارد. ديگري اتاقي است با دو تخت و يك ميز، پيرمردي روي يكي از تخت‌ها لميده و آن ديگري پشت ميز چرت مي‌زند. اتاق چهارم... تاريك است نمي‌توانم درست ببينم. اتاق پنجم؛ يك ميز شلخته با ورق‌هايي تاخورده يا مچاله روي آن،آنجاست روي تخت، برجسته‌گي‌هاي بدن‌اش زير ملحفه به طرز ناهمگوني پيداست، قوزاش باعث شده كمي سينه بالا بيايد و بدن را به يك سمت متمايل كند دست‌ها كنار بدن جفت نيستند يكي از چشمان‌اش نيمه باز است سرش همراستا با بدن نيست گردن خميده‌اش با چين ملحفه همراه شده و موهاي بلند و خيس از عرق‌اش انگار كه سر را به بالش چسبانده باشند. آنقدر نگاه مي‌كنم تا لحظه‌اي مي‌جنبد، صدايي مي‌شنوم ...مهتاب... برمي‌گردم كسي نيست. مي‌روم.»
كمتر با كسي هم‌كلام مي‌شد، كم حوصله بود اما نه بد‌خلق. گاهي براي هوا خوري به محوطه مي‌آمد بعضي هفته‌ها كه اصلا، بخصوص زماني كه آن مرد با ماشين بزرگ مشكي‌اش و آن بسته‌هاي بزرگ و كوچك كه پيدا بود سنگين‌اند مي‌آمد. مهتاب اجازه ورود به او را هم نمي‌داد و او از لاي پنجره نگاهي به داخل مي‌انداخت، از سر تكليف، انگار كه مطمين شود او هنوز هست و بسته‌ها را دور نمي‌ريزد.
«ديروز جواني كه هفته پيش بي خبر رفته بود برگشت. وسط محوطه دوره‌اش كرده بودند. مي‌گفت: «كافي است تنها نباشي، آنجا همه چيز هست، نه براي آدم‌هاي تك افتاده.» آن گوشه ايستاده بود، به طرف‌اش رفتم، خواست حركت كند، با لرز، ... دست‌اش را گرفتم سرد بود لحظه‌اي صدايي نيامد، هيچ صدايي، تا اينكه زنگ ناهار را زدند. دست‌اش را از دست‌ام كشيد و رفت، ... و دست‌ام خيس ماند.
امروز صداي قدم‌هاش مدام شنيده مي‌شود. يك تقه، دو تا پشت هم و يك ضربه‌ي ديگر، مكثي بلند و حالا دو ضربه‌ي ديگر و ... نمي‌توانم دنبال‌شان كنم صدا بلند و كوتاه مي‌شود گاهي به ديوار دست مي‌سايد يا ضربه‌اي به دري مي‌زند و بازمي‌گردد. لحظه‌اي به خواب مي‌روم ... از خواب مي‌پرم همه جا ساكت است.»
نظافتچي مي‌آيد دفترچه‌اي آورده مي‌گويد: « آن آقا از طرف مهتاب خانوم آورده، گفته اين دفترچه اشتباهي توي وسايل خانوم بوده.» مي‌پرسم پايين چه خبر بود، مي‌گويد: «اوني كه هفته پيش رفته بود برگشته.»
تير 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31093< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي